۴ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۲۳

نظریه جدید سیاست خارجی روسیه عبارت کشور-تمدن را وارد چرخه رسمی کرد که برای بسیاری غیرمنتظره بود. پیدایش این عبارت می‌تواند سرآغاز تغییر چارچوب نظری تفکر سیاست خارجی روسیه باشد. ضمنا تغییر هم در مقایسه با دکترین‌های پساشوروی و هم در مقایسه با دکترین زمان شوروی. ...عبارت کشور-تمدن اجازه می‌دهد که هویت سیاسی خود را طراحی کنیم و آن را با عناصری جدید کامل نماییم. اما این پروژه تئوریک عظیم، هم خود این عبارت و هم طیف گسترده‌تری از موضوعات را طلب می‌کند. ایجاد تئوری سیاسی تمام عیار جدید، جایگزین «سه‌گانه بزرگ» [لیبرالیسم، سوسیالیسم، محافظه‌کاری]، کار ساده‌ای نیست. دستگاه معنایی سه تئوری «بزرگ» در واقعیت روسیه و روابط بین‌الملل رسوخ کرده است. زمان نشان خواهد داد که عبارت کشور-تمدن چه میزان در تئوری و در عمل توسعه خواهد یافت. نظریه جدید سیاست خارجی فضا برای مانور باقی گذاشته است. فعلا که رئالیسم سیاست خارجی موضوعیت خود را حفظ کرده است.

باشگاه بین‌المللی مباحثه‌ای «والدای» یادداشتی بلند با عنوان: «کشور-تمدن و تئوری سیاسی» نوشته ایوان تیموفی­یف، مدیر برنامه باشگاه «والدای» را در تاریخ 18 مه 2023 منتشر کرده است. او می‌نویسد: نظریه جدید سیاست خارجی روسیه عبارت کشور-تمدن را وارد چرخه رسمی کرد که برای بسیاری غیرمنتظره بود. پیدایش این عبارت می‌تواند سرآغاز تغییر چارچوب نظری تفکر سیاست خارجی روسیه باشد. ضمنا تغییر هم در مقایسه با دکترین‌های پساشوروی و هم در مقایسه با دکترین زمان شوروی. ...عبارت کشور-تمدن اجازه می‌دهد که هویت سیاسی خود را طراحی کنیم و آن را با عناصری جدید کامل نماییم. اما این پروژه تئوریک عظیم، هم خود این عبارت و هم طیف گسترده‌تری از موضوعات را طلب می‌کند. ایجاد تئوری سیاسی تمام عیار جدید، جایگزین «سه‌گانه بزرگ» [لیبرالیسم، سوسیالیسم، محافظه‌کاری]، کار ساده‌ای نیست. دستگاه معنایی سه تئوری «بزرگ» در واقعیت روسیه و روابط بین‌الملل رسوخ کرده است. زمان نشان خواهد داد که عبارت کشور-تمدن چه میزان در تئوری و در عمل توسعه خواهد یافت. نظریه جدید سیاست خارجی فضا برای مانور باقی گذاشته است. فعلا که رئالیسم سیاست خارجی موضوعیت خود را حفظ کرده است.

کشور- تمدن و تئوری سیاسی

نظریه سیاسی چیست؟

با تئوری سیاسی به نظام دیدگاه‌ها و اندیشه‌های هنجاری و ترتیب مناسب روابط قدرت، اهداف، ارزش‌ها و ابزارهای سیاست داخلی و خارجی پی خواهیم برد. آنچه نظریه سیاسی را از ایدئولوژی متمایز می‌کند، وجود استدلال‌هایی‌ست که قابل نقد و مناقشه‌اند. ایدئولوژی مدعی دیدگاهی واحد و غیرقابل انکار است و این نظریه مستلزم تأمل علمی و بررسی مجدد دائمی‌ست. ایدئولوژی را می‌توان از یک نظریه استخراج کرد و از مفاهیم و مفروضات آن تغذیه نمود. اما نمی‌تواند جایگزین نظریه شود. در صورت چنین جایگزینی، این نظریه غیرقابل اجرا خواهد بود. هر نظریه سیاسی سیستمی از مفاهیم است، یعنی تفاسیر مفاهیم کلیدی فردی - قدرت، اقتدار، خیر، آزادی، عدالت، منفعت و مانند آن. نظریه‌های سیاسی عمده تفسیرهای خود را از سیاست خارجی و روابط بین‌الملل ارائه می‌دهند. آنها می‌توانند به طور مستقیم یا غیرمستقیم پارادایم سیاست خارجی و خطوط تفکر سیاست خارجی را تعیین کنند. سه نظریه سیاسی اساسی در اندیشه مدرن توسعه یافته است. این در مورد لیبرالیسم، سوسیالیسم و ​​محافظه‌کاری است. آنها تنوع و شاخه‌های زیادی دارند که مانع از حفظ مفروضات اساسی آنها نمی‌شود.

نظریه لیبرال: از فرد منطقی تا دولت ملی

نظریه لیبرال را می‌توان عقل‌گرایانه نامید. این از فرض قدرت ذهن انسان است که قادر به رام کردن مظاهر بدترین جنبه‌های طبیعت انسان - پرخاشگری، تعصب، جهل، خودخواهی و در نتیجه «جنگ همه علیه همه» هابزی است. در قیاس با رام کردن عناصر طبیعت به کمک اختراعات فنی عقلانی، می‌توان عناصر جنگ، خشونت و سایر رذایل اجتماعی را با نظم سیاسی عقلانی تحت کنترل درآورد. در نظریه سیاسی لیبرال، قرارداد اجتماعی که در سیستم نهادهای حقوقی دولت تجسم یافته است، به یک مفهوم اساسی تبدیل می‌شود (اگرچه خود مفهوم قرارداد اجتماعی ریشه‌های عمیق‌تری دارد و توسط سایر نظریه‌ها نادیده گرفته نمی‌شود). نهادها از یک سو در خدمت خیر، یعنی کاهش بلایا و رشد ثروت هستند. از سوی دیگر به نام رهایی از استبداد، عدالت در قالب هنجارهای حقوقی مشترک برای همه درک می‌شود.

بر این اساس، منشأ حاکمیت دولت، ملت به عنوان یک جامعه سیاسی متشکل از شهروندان برابر دولت است. دولت-ملت از بسیاری جهات مفهومی لیبرال است که به تدریج به «استاندارد جهانی» برای مفهوم‌سازی دولت به این شکل تبدیل شده است. ملت به عنوان منبع حاکمیت و مشروعیت، قدرت را به نمایندگان منتخبی که بر اساس موازین، قانون اعمال می‌کنند، تفویض می‌کند. دومی به نوبه خود از طریق رویه‌های عقلانی شفاف برای شهروندان تعیین می‌شود. نظم عقلانی حاکمیت قانون وسیله‌ای برای کنترل هرج و مرج داخلی و شکلی از اجتماع شهروندان برابر در حقوق است. رهایی از مرزهای طبقاتی و تعصبات، ارزش و هدف دولت ملت است. از نظر تاریخی، همه این مقررات ارتباط مستقیمی با عملکرد سیاسی داشتند. آنها به پایه اعتقادی تعدادی از انقلاب‌های بورژوایی قرن 18-19 تبدیل شدند که منجر به تغییرات در اشکال دولت شد.

توده‌های عظیمی از جمعیت رها شدند، نظم‌های معمول سلطنتی و امپراتوری فرو ریخت. دکترین لیبرال دولت ملت، نفوذ خود را در روند استعمارزدایی حفظ کرد. اکثریت قاطع دولت‌های جدید به جمهوری تبدیل شدند، قوانین اساسی را تصویب کردند و مردم خود را منبع حاکمیت اعلام نمودند. اغلب حرکت به دولت-ملت خونین بود و نه همیشه منجر به دستیابی به آرمان‌های لیبرالی می‌شد. انرژی هرج و مرج انقلابی گاهی شکل‌های سیاسی زشتی به نام جمهوری‌ها را به وجود می‌آورد، اما در واقع آنها استبدادهای مدرن شده با ویژگی‌های رسمی دموکراتیک هستند.

تفسیر لیبرالی از روابط بین‌الملل نیز عقل‌گرایانه بود. روابط بین‌الملل آنارشیک است. آنها همان «جنگ همه علیه همه» هستند که به دلیل عدم انحصار قدرت و استفاده از زور در یک کشور یا جامعه خاص از این کشورها نمی‌توان آن را متوقف کرد. این بدان معناست که هرج و مرج نیز باید تحت کنترل یک نظم عقلانی در قالب نهادهای بین‌المللی قرار گیرد. آنها باید با یک وابستگی متقابل اقتصادی که جنگ‌ها را بی‌سود می‌کند، تقویت شوند. علاوه بر این، ضامن صلح بین مردم، دموکراتیزه شدن آنهاست. در مفهوم لیبرال، جنگ‌ها نتیجه خودسری نخبگانی است که توسط شهروندان کنترل نمی‌شوند. اگر آنها توسط نهادهای دموکراتیک تحت کنترل درآیند، جنگ‌های کمتری رخ خواهد داد یا به طورکلی ناپدید خواهند شد. به‌طور پیش‌فرض، نظریه لیبرال روابط بین‌الملل حاکی از آن است که کشورها می‌توانند رهبری را در حل مشکل هرج و مرج و جنگ بر عهده بگیرند.

آنها باید خود دموکراسی باشند، دموکراتیزه شدن دیگران را ترویج کنند، ثبات تجارت جهانی را تضمین نمایند، جامعه بین‌المللی را در قالب نهادها سازماندهی کنند و در صورت لزوم علیه ناقضان نظم جدید به زود متوسل شوند. نظریه سیاسی لیبرال به چارچوب تفکر سیاست خارجی ایالات متحده تبدیل شده، اگرچه آن را به طور کامل جذب نکرده است. دوران تک قطبی پس از پایان جنگ سرد را می‌توان اوج اجرای عملی چنین دکترینی دانست: ایالات متحده رهبر جهان دموکراتیک پیروز، رقیب سابق در برابر اتحاد جماهیر شوروی است. بلوک شوروی به دنبال پیوستن به «جامعه جهانی» است، جهانی‌شدن اقتصاد با محوریت آمریکا در حال شتاب گرفتن است، ایالات متحده قدرت نظامی کلیدی شده، در درگیری‌ها و امور دولت‌ها به تشخیص خود مداخله می‌کند و نقش مهمی در نهادهای بین‌المللی از جمله سازمان ملل ایفا می‌نماید.

نظریه سوسیالیستی: عقل در مقابل بیگانگی

تئوری سوسیالیستی نیز مانند نظریه لیبرال از امکانات بی‌حد و حصر ذهن انسان سرچشمه می‌گیرد. با این حال، اگر لیبرالیسم در مبارزه با اشکال منسوخ امپریالیستی و سلطنتی شکل گرفت، سوسیالیسم هم نظم قدیمی و هم خود لیبرالیسم را به چالش کشید. درست مانند لیبرالیسم، سوسیالیسم ایده رهایی یک فرد را از دستورات طبقاتی، تعصبات مذهبی و حاکمان مستبد فرض می‌کند. سوسیالیسم نیز مبتنی بر ایده‌های روشنگری، پیشرفت عقلانی است.

به نظر می‌رسد که هر دو نظریه با هم سازگار هستند. اما سوسیالیسم به عنصر مهم مدل لیبرال - اقتصاد سرمایه‌داری - حمله می‌کند. بورژوازی موتور انقلاب‌های لیبرال است. این اوست که از یوغ طبقات و تعصبات رها شده است. نیروی کار آزاد اساس اقتصاد سرمایه‌داری را تشکیل می‌دهد. یک شهروند فقط توسط قوانینی که از طرف او و از طرف همشهریان برابر او تصویب شده محدود می‌شود. او ذره‌ای از اقتصاد سرمایه‌داری‌ست که کار خود را می فروشد یا نیروی کار دیگری را به اختیار خود می‌خرد، در حالی که بخشی از هزینه چنین کاری را به نفع خود از بین می‌برد. او یا اجیر است یا سرمایه‌دار. تفاوت این دو در آن است که کارگر ثبات را در قالب درآمد قابل پیش‌بینی به خدمت می‌گیرند، اما بخشی از کار خود را به سرمایه‌دار بیگانه می کند. از سوی دیگر، دومی ارزش افزوده را تصاحب می‌نماید، اما در عین حال خطرات شکست بنگاه سرمایه‌داری را نیز به عهده می‌گیرد، چراکه موفقیت مدل کسب و کار تضمین شده نیست.

این مشکل از خود بیگانگی بود که مبنای نقد سوسیالیستی لیبرالیسم شد. بدون دلیل، سوسیالیست‌ها به رشد سرمایه انحصاری و تمرکز آن، به از خود بیگانگی کار توده‌های عظیم زحمتکش، به مشکلات اجتماعی ناشی از چنین بیگانگی، به بحران‌های متعدد اقتصادهای سرمایه‌داری اشاره کردند که میلیون‌ها نفر را به جا گذاشت. از بیکاران در خیابان، سوسیالیست‌ها مشکل اصلی را در امپریالیسم شتابان می‌دیدند. سرمایه بزرگ با نهادهای دولتی ادغام شد. قدرت‌های صنعتی توسعه یافته‌تر به طور فعال در حال گسترش بودند، از جمله استفاده از نیروی نظامی. سرمایه‌داری انگیزه قدرتمندی به استعمار داد. قدرت‌های سرمایه‌داری با تشکیل نهادهای دموکراتیک به تدریج و به‌طور نابرابر در داخل کشور، در عین‌حال سیاست سخت‌گیرانه‌ای را برای تسخیر در پیش گرفتند. سوسیالیست‌ها نیز مانند لیبرال‌ها راه حلی عقل‌گرایانه ارائه کردند.

از یک سو، پایان دادن به نظم قدیمی و منسوخ سلطنتی و ملکی از طریق تغییرات انقلابی، از سوی دیگر، برای درهم شکستن اقتصاد سرمایه‌داری، برای رهایی توده‌ها از دام بیگانگی. برای روابط بین‌الملل، نابودی سرمایه‌داری به معنای حل مشکل امپریالیسم نیز خواهد بود. زحمتکشان نه دلیلی برای جنگیدن با یکدیگر دارند و نه چیزی برای تقسیم. همبستگی کارگران اساس صلح است. اقتصاد در قالب برنامه‌ریزی و توزیع منطقی سازماندهی می‌شود و دولت در چنین شرایطی ماهیت خود را به سمت دموکراسی واقعی تغییر می‌دهد یا حتی از بین می‌رود.

مشخص است در میان قدرت‌های بزرگ اوایل قرن بیستم، سوسیالیسم برای اولین بار دقیقاً در روسیه به پیروزی بزرگی دست یافت. از یک سو، در آغاز قرن بیستم، روسیه اشکال سیاسی عقب مانده برای آن دوران را حفظ کرد. تقاضا برای تغییر سیاسی به نفع نمایندگی بیشتر مردم و حاکمیت قانون در بیشتر قرن نوزدهم شتاب بیشتری داشت. مقامات تهدید را درک کردند، اما اصلاحات تهدیدی برای از دست دادن کنترل بر آنها و فروپاشی کامل نظام سیاسی بود. هر از گاهی آنها ناتمام و اپیزودیک بودند. شتاب گرفتن سرمایه‌داری فشار فزاینده‌ای بر نظام سیاسی وارد کرد. در عین حال، خود سرمایه‌داری در روسیه تا حد زیادی ماهیت پیرامونی داشت.

جایگاه روسیه در تقسیم کار بین‌المللی دور از حد مطلوب بود. این کشور عقب مانده باقی ماند، اگرچه سرعت توسعه آن در آغاز قرن بیستم شگفت‌انگیز بود. با این حال، توسعه به شدت ناهموار بود و جنبش‌های اجتماعی جدید و بالقوه خطرناکی را به وجود آورد. در قرن نوزدهم، چالش کلیدی برای قدرت، روشنفکران کوچک لیبرال و سوسیالیست بودند. دولت با تمام فعالیت خود (از تلاش برای کودتا توسط دکابریست‌ها و اشراف مخالف گرفته تا اعتراض مردمی را با موفقیت سرکوب کرد. در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، پرولتاریای شهری به یک نیروی انقلابی تبدیل شد. علاوه بر این، نسخه داخلی آن با نسخه مشروط اروپای غربی متفاوت است. او بیشتر حاشیه‌نشین و آسیب‌پذیر اجتماعی است. در عین حال، در مقایسه با اکثریت قریب به اتفاق جمعیت دهقان توسعه یافته‌تر است و پذیرای ایده‌های انقلابی‌ست.

«اشرافیت کارگری» و طبقه متوسط ​​در مقایسه با توده‌های بزرگتر و فقیرتر پرولتاریا بسیار کوچک هستند. تعداد این توده‌ها به دلیل رشد بی‌سابقه جمعیت، کمبود زمین مناسب برای کشاورزی کارآمد و جذابیت چند شهر صنعتی به عنوان منبع درآمد، پیوسته در حال افزایش بود. تمرکز پرولتاریا در سرتاسر کشور که به عنوان یک گروه اجتماعی کوچک در سراسر کشور باقی ماند، اهمیت سیاسی مهمی پیدا کرد. انقلاب 1905 اولین منادی فاجعه نظم قدیمی بود. انقلاب فوریه 1917 آن را فرو ریخت. انقلاب اکتبر 1917 به پرتاب لیبرال توسط نیروهای یک گروه کوچک، اما در عین حال سازمان یافته و با انگیزه که در نتیجه یک کودتا قدرت را در کشور به دست گرفتند، پایان داد. در همان زمان، بلشویک‌های پیروز توانستند با تکیه بر جذابیت و نوآوری ایده‌های سوسیالیسم برای زمان خود، قدرت را حفظ کنند.

ولادیمیر لنین بدون شک نظریه‌پرداز اصلی آن بود. بدون مطالعه عمیق دکترین سیاسی خود، بلشویک‌ها به سختی می‌توانستند قدرت را در کشور حفظ کنند و آن را مشروع جلوه دهند. سوسیالیسم به پایگاهی قدرتمند برای حفظ قدرت آنها و نوسازی اساسی دولت تبدیل شد. کشورهای جهان سرمایه‌داری در روسیه خطرناک‌ترین رقیب را به دست آوردند که قدرتش نه تنها بر اساس قدرت منابع و پایگاه جمعیتی، بلکه بر اساس نظریه و ایدئولوژی سیاسی پیشرفته‌ای بود که در آن زمان از آن تغذیه می‌شد. سوسیالیسم همچنین وعده داد که روسیه را به کشوری مدرن و در نتیجه به کشوری بسیار قدرتمندتر تبدیل کند. خطر روسیه شوروی ماهیتی ایدئولوژیک و در آینده کاملاً مادی داشت.

پاسخ محافظه‌کارانه

 راهپیمایی پیروزمندانه لیبرالیسم و ​​سوسیالیسم در قرن 19 و 20 به طور طبیعی باعث واکنش محافظه‌کارانه شد. فکر کلیدی محافظه‌کاران این بود که ذهن انسان از کامل بودن آن چنان که برای لیبرال‌ها و سوسیالیست‌ها به نظر می‌رسد فاصله دارد. طرح‌های منطقی به سادگی کار نمی‌کنند. بهای آزمایش‌های اجتماعی در قالب یک سلسله انقلاب و جنگ‌های بعدی، جان میلیون‌ها انسان است. نهادها باید به صورت تکاملی تغییر کنند، نه انقلابی. غیرممکن است که سنت‌ها را بدون فکر از بین ببریم، از مقامات امتناع کنیم. آزادی بیش از حد خطرناک است. علاوه بر این، روی کاغذ باقی می‌ماند. در واقع، قدرت توسط بوروکرات‌هایی که توده‌ها را به صلاحدید خود به نمایندگی دستکاری می‌کنند، تصاحب می‌شود. مدیریت سیستم‌های اجتماعی پیچیده با روش‌های برنامه‌ریزی به سادگی غیرممکن است - آنها بسیار پیچیده هستند. تغییرات باید اتفاق بیفتد، اما با دقت و بدون افراط و تفریط. عدالت را نمی‌توان به عنوان یک عقربه ساعت عقلانی درک کرد.

در تفکر سیاست خارجی، محافظه‌کاری خود را در دکترین نظری که امروزه معمولاً رئالیسم نامیده می‌شود، نشان داد. تز اصلی این است که ماهیت آنارشیست روابط بین‌الملل را نمی‌توان با هیچ طرح عقلانی مانند یک سازمان بین‌المللی عمومی تحت کنترل درآورد. به سادگی در برابر فشار تضادهای بین قدرت‌های بزرگ مقاومت نخواهد کرد. کنترل هرج و مرج یک توهم مضر است. آنچه اهمیت دارد منافع ملی است که با عقل سلیم تعیین می‌شود نه انتزاع عقلانی. راهبرد بهینه برای دولت این است که برای بدترین سناریو آماده شود، آنقدر قدرتمند باشد که طعمه همسایگان نشده، مذاکره و در صورت لزوم مصالحه کند. در عین حال، ساختار سیاسی دولت‌ها موردتوجه واقع‌گرایان قرار نمی‌گیرد. هم دموکراسی‌ها و هم خودکامگی‌ها در عرصه بین‌المللی غرایز یکسانی دارند. اینکه می‌گوییم دموکراسی‌ها نمی‌جنگند، مکر و ریاکاری است.

رئالیسم به عنوان یک دکترین تأثیرگذار در بین جنگ‌های جهانی و به ویژه در دوران جنگ سرد ظاهر شد. در ایالات متحده، به طرز عجیبی با نظریه سیاسی لیبرال ترکیب گشت. لیبرالیسم خود را در قالب یک بوم ایدئولوژیک نشان داد، اما تصمیمات سیاسی اغلب توسط منطق رئالیسم دیکته می‌شد. پشت دستکش مخملی لیبرالیسم یک دست محافظه‌کار آهنین بود. یک مدل مشابه، هرچند با ویژگی‌های خاص خود، در اتحاد جماهیر شوروی توسعه یافته است. رهبری اتحاد جماهیر شوروی به سرعت، بر اساس معیارهای تاریخی، به سمت ایده انقلاب جهانی پیش می‌رفت. منافع دولت در حوزه امنیت علیرغم ایدئولوژیک‌سازی خارجی به محرک مهمی برای سیاست تبدیل شده است. اتحاد جماهیر شوروی در حال ساختن جامعه‌ای از دولت‌های سوسیالیستی بود، اما همبستگی آنها منافع کاملا عمل‌گرایانه را نیز پنهان می‌کرد.

در طول جنگ سرد، رئالیسم به یک چارچوب مفهومی غیررسمی، اما در عین حال قابل توجه برای سیاست خارجی شوروی تبدیل شد. با تمام شدن منابع ایدئولوژی سوسیالیستی، رئالیسم به طور عینی بیشتر و بیشتر مورد تقاضا قرار گرفت. بحران تئوری سوسیالیستی در اتحاد جماهیر شوروی در مراحل پایانی وجود خود را می‌توان با عوامل بسیاری توضیح داد. از جمله ایدئولوژیک‌سازی بیش از حد تئوری، بدبینی و فساد فزاینده نخبگان سیاسی، ترس از اصلاح نظام سیاسی و اقتصادی، دموکراسی‌سازی و رهایی معقول آن، جایگزینی واقعی قدرت شوراها به جای قدرت بیش از حد متمرکز و بروکراسی مؤثر کمتر و کمتر، ناامیدی فزاینده و بدبینی جامعه. همه اینها در پس زمینه دستاوردهای عظیم در علم، فناوری، صنعت و حل بسیاری از مشکلات توسعه است.

در همان زمان، چالش سوسیالیستی به محرکی قدرتمند برای تجدید لیبرالیسم تبدیل شد. کشورهای غربی، از جمله ایالات متحده، تعدادی از عناصر را معرفی کرده‌اند که معمولاً با تجربه شوروی سوسیالیستی مرتبط است. از جمله برنامه‌های عمده دولت، برنامه‌ریزی برخی حوزه‌های توسعه اقتصادی و مبارزه با فقر است. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به طور خلاصه ایده‌های ادغام در جامعه لیبرال را در مرکز تفکر سیاست خارجی روسیه قرار داد. آنها در «تفکر جدید» و اسناد اعتقادی میخائیل گورباچف ​​در اوایل دهه 1990 منعکس شدند. در دوران ریاست جمهوری بوریس یلتسین، روسیه در حال دور شدن از ایده‌آلیسم لیبرال است. تفکر سیاست خارجی به طور فزاینده‌ای مبتنی بر اصول واقع‌گرایی است که در نهایت در سخنرانی مونیخ ولادیمیر پوتین رئیس جمهور روسیه در سال 2007 گنجانده شده است.

ناسیونالیسم و ​​سه نظریه بزرگ

با صحبت در مورد نظریه‌های سیاسی «سه نظریه بزرگ»، این سوال در مورد جایگاه ملی‌گرایی مطرح می‌شود. آیا این یک دکترین مستقل است؟ آیا ناسیونالیسم را می‌توان یک نظریه سیاسی قابل مقایسه با سه نظریه بزرگ دانست؟ ما باید با این واقعیت شروع کنیم که ناسیونالیسم یک ساختار ایدئولوژیک قدرتمند است که خود را در توسعه سیاسی اکثریت قریب به اتفاق دولت‌های مدرن نشان داده است. در برخی موارد بر اساس اصول سیاسی بود. به ویژه می‌توان آن را برگرفته از ایده لیبرالی ملت به عنوان یک جامعه سیاسی دانست. ناسیونالیسم از طریق ایده نمایندگی سیاسی به خوبی با سوسیالیسم همزیستی کرد. نسخه شوروی سوسیالیسم یک جزء قومی را به مفهوم ملت اضافه کرد. جمهوری‌های شوروی نمایندگی سیاسی گروه‌های قومی بزرگی بودند که با اصول مشترک سوسیالیستی متحد شده بودند. ناسیونالیسم با محافظه‌کاری نیز وجه مشترک یافت.

منبع مهمی برای ساختن هویت بسیاری از دولت-ملت‌های مدرن سنت‌های تاریخی و فرهنگی، به‌طور دقیق‌تر، تفسیرهای مدرن ساخته‌شده از این سنت‌ها شده است. تفاوت اصلی این است که هر ناسیونالیسم محلی است، در حالی که نظریه‌های سیاسی «سه نظریه بزرگ» جهانی هستند. محلی بودن ناسیونالیسم مانع از حضور بی سر و صدا آن حتی در کشورهایی نمی‌شود که ایده‌های جهانی را ترویج می‌کنند. مسیحیان لیبرال آمریکایی با میهن‌پرستی آمریکایی و هویت محلی خاص به خوبی پیش می‌رود. سوسیالیسم مدرن چینی نیز با ناسیونالیسم چینی ترکیب شده و سوسیالیسم با ویژگی‌های چینی را به وجود آورده است.

همین امر را می‌توان در مورد اتحاد جماهیر شوروی نیز گفت که ترکیبی از ناسیونالیسم‌های تحت حمایت دولت جمهوری‌ها و میهن‌پرستی تمام شوروی بود. با اتحاد جماهیر شوروی، این رویکرد یک شوخی بی‌رحمانه خواهد بود. هویت ملی کشورهای جدید فضای پس از شوروی به دقت توسط خود رهبری شوروی تهیه شده بود. در برخی موارد، ناسیونالیسم به اشکال زشتی مانند فاشیسم یا ناسیونال سوسیالیسم انحطاط یافته است. شکست فاشیسم و ​​نازیسم توسط اتحاد جماهیر شوروی و متحدان غربی آن مهمترین رویداد قرن بیستم بود، اما مشکل را به طور کامل حل نکرد. نئونازیسم در قرن بیست و یکم خود را احساس می‌کند.

لحظه تک قطبی

پس از پایان جنگ سرد، ایالات متحده به اوج قدرت خود رسید. به نظر می‌رسد که نظریه لیبرال هیچ جایگزینی ندارد. روسیه از رقابت عقب نشسته است و به سرعت توهمات لیبرالی خود را کنار گذاشته و بر منافع عمل‌گرایانه خود و پارادایم واقع‌گرایانه سیاست خارجی تمرکز کرده است. چین تعهد خود را به سوسیالیسم با ویژگی‌های ملی حفظ کرد، اما در عین حال با موفقیت در اقتصاد جهانی غرب‌محور، ادغام شد. اتحادیه اروپا، علیرغم قدرت اقتصادی خود، در پارادایم لیبرال و تغییرات آن باقی ماند. هند بر توسعه خود متمرکز شد و بر پیوندهای ملی و فرهنگی خودکفا بود. جهان اسلام به هر شکلی جامعه دینی خود را داشت، اما از نظر سیاسی تثبیت نشده بود. هیچ تحکیم سیاسی در آمریکای لاتین، آفریقا یا آسیا وجود نداشت. جهان پس از جنگ سرد در تک قطبی خود تزلزل‌ناپذیر به نظر می‌رسید.

با این حال، لحظه تک قطبی زیاد دوام نیاورد. در خود ایالات متحده، درک تضعیف احتمالی نقش آنها در عرصه بین‌المللی از اوایل دهه 1990 شکل گرفت. دلیل این تضعیف عوامل مادی بود. از جمله رشد اقتصادی مراکز جدید قدرت که دیر یا زود می‌توانست به قدرت نظامی و جاه‌طلبی‌های سیاسی کیفی جدید تبدیل شود. محدودیت‌های نفوذ ایالات متحده بر فرآیندهای داخلی در تعدادی از ایالت‌ها در آن زمان مشخص شد. آنها احساس می‌کردند می‌توان چشم‌های خود را بر روی «دولت‌های سرکش»، کره شمالی یا ایران بست، اما مسیر آشکار به سوی سیاست خودمختار چین و روسیه به سختی می‌توانست زنگ خطری ایجاد کند. در همان زمان، چین و روسیه هر دو، بخش مهمی از اقتصاد جهانی با محوریت ایالات متحده باقی ماندند. سوال این بود که چه چیزی غالب خواهد شد - مزایای جهانی شدن یا تمایل به حفظ خودمختاری و استقلال، از جمله در مورد مسائل اساسی سیاست خارجی. در نتیجه، این چین و روسیه هستند که به خطرناک‌ترین تهدیدها برای رهبری آمریکا تبدیل شده‌اند. علاوه بر این، تهدیدها نه تنها مادی، بلکه ایدئولوژیک نیز هستند.

پس از آن تاکنون رشد روزافزون قدرت اقتصادی و نظامی چین، استقلال در تصمیم‌گیری‌های سیاسی، استقامت در مسائل اصولی برای آن در سیاست جهانی، خروج تدریجی دیپلماسی چین از منطقه آسیا و اقیانوسیه تنها بخشی از مشکلات ایالات متحده است. اما به هر حال، ایالات متحده همچنان یک قدرت بزرگ نظامی و فناوری با مجموعه بزرگی از متحدان و توانایی مهار چین است. مهمتر از آن، چین نسخه خود از نظریه سوسیالیستی را با واقعیت‌های جدید روابط بین‌الملل تطبیق داده است. پکن یک دکترین سیستماتیک و عمیقاً توسعه یافته را تدوین کرده است. این بر اساس ایده سود جهانی، سرنوشت مشترک نوع بشر، غلبه بر خطوط تقسیم و درگیری‌هاست. چین ایده‌های خود را با تمایل به ارتقای توسعه سایر کشورها در راستای منافع مشترک، بر اساس تجربه خود از نوسازی موفق و جامع، تقویت می‌کند و خواه ناخواه، یک پلتفرم ایدئولوژیک قدرتمند مبتنی بر تئوری سوسیالیستی و تجربه مدرنیزاسیون ایجاد کرده که کاملاً قادر است جایگزینی برای بینش لیبرال نظم جهانی مدرن شود.

روسیه برای مدت طولانی از تدوین چنین ایده‌هایی اجتناب کرد و بر اصول واقع‌گرایی در سیاست خارجی باقی ماند.

در عین حال، در روسیه نشانه‌هایی از فراتر رفتن از واقع‌گرایی معمول و تلاش برای دستیابی به مبانی مفهومی جدید سیاست خارجی وجود دارد. یک شاخص قابل توجه، ظهور مفهوم دولت-تمدن در مفهوم جدید سیاست خارجی است. این پتانسیل را دارد که بیشتر به یک پارادایم سیستمی تبدیل شود که قابل تقلیل به سه نظریه سیاسی بزرگ نیست. با این حال، مسیر نوید دشواری‌هایی را می دهد.

رویکردهای تمدنی

 مفهوم تمدن مدتهاست که در «رادار» نظریه سیاسی ظاهر شده است. برای لیبرالیسم و ​​سوسیالیسم، تمدن با معیار تسلط عقل انسانی تعیین می‌شود. جامعه هر چه متمدن‌تر باشد، عقلانیت و پیشرفت بیشتری دارد. چنین تصویر خطی، جهان را به جوامع متمدن توسعه یافته و جوامع غیرمتمدن توسعه نیافته با یک منطقه خاکستری بزرگ بین آنها تقسیم می‌کند.

رویکرد دیگری نیز وجود داشت که تمدن‌ها را جوامع بزرگی می‌دانستند که با فرهنگ معنوی و مادی در درون خود متحد می‌شدند و همیشه به یک حالت جداگانه تقلیل نمی‌دادند. تمدن می‌تواند بسیار فراتر از تاریخ یک دولت خاص باشد و همچنین از نظر فضایی تعداد زیادی از آنها را پوشش دهد. از سوی دیگر، می‌توان از وجود دولت‌ها-تمدن‌هایی مانند چین یا هند نیز صحبت کرد. اما حتی در این مورد، مرزهای تمدنی آنها با در نظر گرفتن پراکندگی بزرگ چینی و هندی در خارج از کشور، گسترده‌تر از مرزهای ملی است. علاوه بر این، در دامان یک تمدن ممکن است اقوام مختلفی وجود داشته باشند که دارای ویژگی‌های قبیله‌ای و تمدنی مشابهی باشند. این رویکرد، همزیستی چند تمدن را در یک زمان فرض می‌کند. آنها در رشد خود می‌توانند مراحل تولد، شکوفایی، شکستن، زوال و مرگ را طی کنند، اگرچه چنین سناریویی لزوماً از پیش تعیین شده نیست. مفهوم تمدن‌ها توسط دانشمندان برجسته‌ای مانند نیکولای دانیلوسکی، اسوالد اشپنگلر، پیتیریم سوروکین، آرنولد توینبی و بسیاری دیگر توسعه یافت و توسعه آنها به موازات توسعه مفهومی سریع سه نظریه بزرگ پیش رفت و به عبارتی شکل گرفت: یک واقعیت فکری موازی

مزایای رویکرد تمدنی

مزیت این رویکرد در روابط بین‌الملل چیست؟

اول، عمق تاریخی. لیبرالیسم، سوسیالیسم و ​​محافظه‌کاری اغلب با تجربه تاریخی نسبتاً کوتاه عمل می‌کنند. در بهترین حالت، ما در مورد چندین قرن صحبت می‌کنیم، اگرچه ریشه‌های فکری آنها بسیار عمیق‌تر است. برای مطالعات تمدنی، عمق تحلیل صدها و حتی هزاران سال است. گره‌های فرهنگی نظام‌ساز تمدن‌های فردی مدت‌ها قبل از عصر مدرنیته ایجاد شده‌اند و هنوز هم ارتباط خود را حفظ کرده‌اند.

دوم، این رویکرد به ما اجازه می‌دهد تا فراتر از طرح معمول که در آن بازیگران دولت‌ ملت‌ها هستند، برویم. بدیهی است که انگیزه‌های فرهنگی و تمدنی می‌توانند به عنوان عاملی در سیاست بین‌الملل عمل کنند، جایی که نه تنها منافع، بلکه هویت‌ها نیز با هم برخورد می‌کنند. علاوه بر این، مؤلفه‌های تمدنی کاملاً مشخصی در ایدئولوژی ملی تعدادی از دولت‌ها استفاده می‌شود. نمونه بارز آن کشورهای جهان اسلام است.

سوم، دیدگاه تمدنی هر دو جنبه معنوی و مادی فرهنگ را در بر می‌گیرد. دولت-ملت تنها یکی از اشکال سیاسی ممکن است که از تمدن غرب زاده شد و در مدت زمان نسبتاً کوتاهی همه جا حاضر بود، اما لزوماً قطعی نیست.

معایب رویکرد تمدنی

معایب آشکاری نیز وجود دارد. اول از همه، عمق تاریخی همیشه اجازه نمی‌دهد که تأثیر واقعی تاریخ دور بر سیاست مدرن آشکار شود. هویت‌های سیاسی دولت‌های مدرن اغلب ساخته می‌شوند. یعنی نخبگان سیاسی و فکری جنبه‌های تمدنی خاصی را انتخاب می‌کنند که با بینش هویتی آنها مطابقت دارد، اما به همان اندازه موفقیت دیگران را نادیده می‌گیرند. به همین ترتیب، فرآیند ساخت تصویر «دیگری مهم»، یعنی تصور رقبا یا رقبای کلیدی در صحنه جهانی، صورت می‌گیرد. اینگونه سازه‌ها نیز مغرضانه هستند و مشکلات عملی و ایدئولوژیک را حل می‌کنند. به عبارت دیگر، درک تمدن تنها از منظر فرهنگ و تاریخ، نادیده گرفتن ساخت فرهنگ و تاریخ توسط نخبگان دولت‌های مدرن، نادرست خواهد بود. ایده مدرن تمدن ایده یک تمدن عینی موجود نیست، بلکه تفسیرهای فردی از چنین تمدن‌هایی است که اغلب مشروط سیاسی هستند.

نقص دیگر این است که عامل تمدنی در تبیین صلح و جنگ نقش بسیار متناقضی دارد. بنابراین، به عنوان مثال، «آنگلوساکسون‌ها» امروز با روابط متفقین و منافع سیاسی مشترک متحد شده‌اند. اما در آغاز قرن بیستم، بریتانیا به طور جدی سناریوی جنگ دریایی با ایالات متحده را در نظر گرفت. در داخل خود ایالات متحده، در سال 1861، جنگ داخلی بین «آنگلوساکسون‌ها» در گرفت که جان بیش از نیم میلیون نفر را گرفت. در سال 1814، انگلیسی‌ها کاخ سفید و بسیاری از ساختمان‌های دولتی دیگر را در واشنگتن به آتش کشیدند و چند دهه قبل از آن، نزدیکی فرهنگی و تمدنی به آنها کمک نکرد تا 13 مستعمره را در سیطره نگه دارند.

در مورد قاره اروپا که در آغاز قرن هجدهم یک جامعه مسیحی واحد نامیده می‌شد، اما در عین حال بر استخوان قربانیان صدها جنگ بین دولت‌های اروپایی ایستاده است چه می‌توان گفت. جنگ‌ها به سبب فضای مشترک فرهنگی، سیاسی و مادی روسیه قدرتمند، مانع از فروپاشی آن نشد. همین امر در مورد اتحاد جماهیر شوروی نیز صادق است که در آن ناسیونالیسم محلی در برهه‌ای حساس از تاریخ قوی‌تر از پیوندهای مشترک فرهنگی، زبانی، ایدئولوژیک، زیرساختی و بسیاری دیگر بود. در درگیری کنونی با اوکراین، در هر دو طرف موانع از نظر ذهنی تقریباً مشابهی وجود دارد. ما عادات، ایمان، زبان، شیوه زندگی مشابهی داریم. با این حال، چنین نزدیکی در برابر دخالت ملی‌گرایی، نیروهای خارجی و منافع، امنیت خاصی را تضمین نمی‌کند.

مشکل دیگر با پیچیدگی ترکیب مفاهیم حاکمیت و تمدن مشخص می‌شود. مفهوم حاکمیت در راستای تئوری‌های عقل‌گرا توسعه یافت و با مفهوم دولت ملی پیوند تنگاتنگی داشت. دلبستگی آن به مفهوم تمدن بسیار کمتر آشکار است. در مواردی که مرزهای تمدن و دولت کم و بیش منطبق باشد، کارساز خواهد بود. در چنین مواقعی، هر چند به صورت طولانی، می‌توان حاکمیت یک تمدن را با حاکمیت یک ملت یکی دانست. با ملاحظات خاص، ما در مورد هند، چین، ژاپن صحبت می‌کنیم (البته مگر اینکه آن را یک تمدن جداگانه بدانیم و نه بخشی از غرب، که این نیز غیرقابل انکار است). اما در موارد کمتر آشکار مانند آفریقا، آمریکای لاتین یا جهان اسلام چطور؟

هر کدام توسط ایالت های بسیاری نشان داده می شوند. آنها اشتراک فرهنگی، تاریخی یا مذهبی خاصی دارند. اما برای تحکیم سیاسی کافی نیست. دولت های ملی در چنین تمدن‌هایی دارای منافع، منابع مادی و فرهنگ‌های محلی متفاوتی هستند. از آنجایی که نزدیکی فرهنگی آنها به سختی اراده سیاسی یکپارچه و پایدار ایجاد می‌کند، به سختی می‌توان از حاکمیت تمدن در رابطه آنها صحبت کرد. ناگزیر به دولت-ملت وابسته خواهد شد. اگر تمدنی موضوع سیاسی نداشته باشد، در نظر گرفتن آن به عنوان یک بازیگر در روابط بین‌الملل بسیار مشکل است.

مفهوم دولت-تمدن: زمینه روسیه

بیایید به روسیه برگردیم. ظهور در سند رسمی مفهوم دولت-تمدن ما را به پرسش‌های اساسی هویت خود بازمی‌گرداند. ما که هستیم؟ ماهیت کشور ما چیست؟ چشم‌انداز ما برای آینده، برای خودمان و بقیه جهان چیست؟ «دیگران مهم» ما چه کسانی هستند؟ تا چه حد حاضریم «دیگران مهم» را انکار یا بپذیریم؟ مسائل هویتی برای تفکر سیاست خارجی اساسی است. از انتخاب مفاهیمی که خود را بر اساس آنها تعریف می‌کنیم، به جهت پاسخ به سؤالات مطرح شده بستگی دارد. مفهوم دولت-تمدن را به سختی باید به عنوان یک چارچوب مفهومی دست کم گرفت. با این حال، باید در نظر داشت که کار نظری و عملی در این راستا توسط عوامل متعددی پیچیده شده است.

اولین مورد، ردیابی هویت روسیه در یک قرن و نیم گذشته است. در پایان قرن نوزدهم، غرب‌گرایان و اسلاوگرایان، تصویر نسبتاً روشنی از تضاد بین هویت‌های ما ترسیم کردند. برای غربی‌ها مشکل روسیه در غربی شدن ناتمام آن است. از زمان پترکبیر و حتی قبل از او، ما الگوهای خاص غربی (سازمان ارتش، بوروکراسی و تا حدی صنعت) را در پیش گرفتیم، اما به دلایل مختلف از اصلاحات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در مقیاس بزرگتر اجتناب کردیم. بر این اساس، غربی‌ها وظیفه روسیه را در تکمیل مدرنیزاسیون طبق الگوی غربی و دستیابی به سطح مناسب تمدن غربی می‌دیدند. برعکس، اسلاوگراها در اصلاحات پیتر اول، آغاز تحریف هویت تمدنی روسیه، انحراف فرهنگ و شیوه زندگی آن، انشعاب جامعه و نخبگان و «شیطانی شدن» کشور را دیدند. آنها وظیفه روسیه را بازگشت به میراث فرهنگی و تمدنی خود می‌دانستند.

پیروزی انقلاب روسیه در سال 1917 یک پیروزی بی‌قید و شرط غرب‌گرایی بود. سوسیالیسم منشأ غربی دارد. این کشور جهشی قدرتمند به جلو داشته است. از نظر غرب‌گرایی، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را می‌توان نتیجه ناقص بودن پروژه مدرنیزاسیون شوروی، جایگزینی نهادهای مدرن با تقلیدهای باستانی از آنها، همزیستی با دستاوردهای بی‌سابقه و مترقی دانست. در واقع، اصلاحات اواخر دهه 1980 دقیقاً با شعارهای مدرنیزاسیون صورت گرفت و تمایل به ادغام با غرب، بازتاب درک علل بحران آن زمان در یک پروژه نوسازی ناتمام یا مخدوش بود.

در طول قرن بیستم، غرب یا بخش‌هایی از آن مخالفان سیاسی روسیه بودند. اما از نظر دیدگاه‌ها در مورد سازمان جامعه و نهادهای آن، اتحاد جماهیر شوروی تحت تأثیر افکار غربی توسعه یافت. سی سال از تاریخ روسیه پس از شوروی نیز در منطق غرب‌گرایی گذشت. چرخش محافظه‌کارانه‌ای که در اواخر دهه 1990 آغاز شد به خوبی با آن پیش رفت. نکته دیگر این است که چنین حرکتی مشکلات سیاسی خاصی را که در روابط با تعدادی از کشورهای غربی وجود داشت، برطرف نکرد و گاه آنها را تشدید نمود. اما علل چنین مشکلاتی عمدتاً در تضاد منافع نهفته است، نه در تضاد هویت تمدنی. تفکر سیاست خارجی بر حسب تمدن-دولت ما را به درک روسیه به عنوان یک تمدن مجزا باز می‌گرداند که غرب برای آن «دیگری مهم» است. این راهی است برای خروج از رکود حداقل یک قرن. رهایی از این گرداب آسان نخواهد بود.

عامل دوم با ویژگی‌های توسعه جامعه روسیه تعیین می‌شود. اسلاوگراهای داخلی قرن نوزدهم بحث جدی و واقعی در قالب بخش عظیمی از جمعیت باقی مانده در نظام فرهنگ و ارزش‌های سنتی داشتند. آنها هنوز تحت تأثیر مدرنیزاسیون قرار نگرفته‌اند، شهرنشینی، صنعتی شدن و سایر ویژگی‌های مدرنیته آنها را عوض نکرده است. یک قرن و نیم چنین مدرن‌سازی، جامعه روسیه را به شدت تغییر داده است. خیلی کمتر مذهبی شده است. شیوه زندگی سنتی او شکسته شد. روس مدرن با جد خود در قرن قبل از گذشته کاملاً متفاوت است. و اگر امروزه تعدادی از کشورهای در حال توسعه منابع انسانی صرفاً برای تکیه بر پیوندهای فرهنگی و تمدنی دارند، روسیه بسیار کمتر دارای چنین منبعی است.

سی سال گذشته تا حدودی افراط و تفریط شوروی را کاهش داد، اما بازنگشت و نتوانست روسیه را به گذشته بازگرداند. علاوه بر این، روسیه به یک دولت سرمایه‌داری تمام عیار با تمام پیامدهای متعاقب آن برای فرهنگ و سبک زندگی تبدیل شده است. البته روسیه تجربه تاریخی عظیمی دارد که می‌تواند و باید یکی از پایه‌های هویت آن باشد. در چند دهه گذشته کارهای زیادی در این راستا انجام شده است. اما ارتباط مستقیم با سنت همراه با کوچک شدن فضای جامعه سنتی کم شده است. با این حال، بسیاری دیگر با همین چالش روبرو هستند.

عامل سوم به این واقعیت مربوط می‌شود که سایر دولت‌-تمدن‌ها و در واقع تعداد زیادی از دولت‌های دیگر، روابط نزدیک خود را با غرب حفظ می‌کنند و قرار نیست آنها را رها کنند، حتی اگر روابط سیاسی با غرب در موضوعات جداگانه جرقه بزند. بسیاری طرفدار جهان چند قطبی و روابط سازنده با روسیه هستند، اما عجله‌ای برای دست کشیدن از برخی محصولات تمدن غرب ندارند. چین یک کشور سوسیالیستی باقی می‌ماند، البته با ویژگی‌های خاص خود. هند در حال پرورش نهادهای دموکراتیک است، حتی اگر برخی از ناظران غربی آنها را لیبرال تلقی نکنند. کشورهای متعددی در آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین عموماً از انتخاب بین غربی و غیرغربی فاصله می‌گیرند و به طور عملی از عناصر فرهنگ معنوی و مادی غربی استفاده می‌کنند که برای خود قابل قبول و مفید می‌دانند.

با همین موفقیت، عناصری از مثلاً فرهنگ چینی ممکن است در آینده جذب شوند. تمدن‌های کم و بیش ناب، به انتزاع تبدیل می‌شوند. در حالی که رویه سیاسی هنوز به جزئیات نیاز دارد، به ویژه در ایجاد گفت و گو در مورد مسائل فردی. نیاز به تنوع بخشیدن به امور مالی جهان و دور شدن از تسلط دلار آسان‌تر با منافع مشترک امنیتی است تا تفاوت‌های تمدنی غرب.

نکته پایانی این است که مفهوم دولت-تمدن ساختن هویت سیاسی ما و تکمیل آن با عناصر جدید را ممکن می‌سازد. اما این امر مستلزم کار نظری زیاد؛ هم در مورد خود مفهوم و هم در مورد طیف وسیع‌تری از موضوعات است. ایجاد یک نظریه سیاسی تمام عیار جدید، جایگزینی برای سه رویکرد بزرگ، آسان نخواهد بود. واقعیت روسیه و روابط بین‌الملل، خود به دستگاه مفهومی سه نظریه «بزرگ» نفوذ کرده است. زمان نشان خواهد داد که مفهوم دولت-تمدن تا چه اندازه در تئوری و عمل توسعه خواهد یافت. مفهوم سیاست خارجی جدید، فضایی برای مانور باقی می‌گذارد. در این میان، واقع‌گرایی سیاست خارجی همچنان مطرح است.

ترجمه: زهره حمدیه

منبع:

https://ru.valdaiclub.com/a/highlights/gosudarstvo-tsivilizatsiya-i-politicheskaya-teoriya/

کد خبر 15615

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 1 =